
لباس ایمان بپوشید
«هدی» و «عزیزجون» با همدیگه به زیارت رفتن که هدی توی حرم گم میشه؛ اما با کمک خادمهای حرم میتونه
«هدی» و «عزیزجون» با همدیگه به زیارت رفتن که هدی توی حرم گم میشه؛ اما با کمک خادمهای حرم میتونه
«هدی» داره توی محلهی «باصفا» باعجله میدوئه که «عزیزجون» از دیدنش تعجب میکنه و ازش دلیلِ این همه عجله رو
«هدی» و «عزیزجون» کنار هم نشستن و هدی کارت بانکی رو که عیدیهاش رو درون اون پسانداز میکنه به عزیزجون
«هدی» همراه مامانش به یه مهمونی عصرونه دعوت شده بودن، اما شرط مامان این بود که قبل از رفتن، هدی
«هدی» همراه پدربزرگش اومده بازارِ محلهی «باصفا» که «عزیزجون» رو میبینه. عزیزجون از اینکه هدی رو توی این بازار تنها
چندوقتیه که «هدی» دخترعمهدار شده و قراره امروز با «عزیزجون» بِرَن خونهی «عمه خانوم». توی مسیر یه تابلوی قرمزرنگ نظر
«هدی» امروز اومده خونهی «عزیزجون». اون کمی ناراحت و بیحوصله است. عزیزجون دلیل ناراحتیش رو میپرسن. هدی هم تعریف میکنه
«هدی» از اینکه دوستش تلفنش رو جواب نمیده، کلافه و خسته شده. آخه اون منتظره تا گُلِسرش رو براش بیاره
«هدی» و «عزیزجون» با هم اومدن زیارت که هدی برای چند دقیقه عزیزجون رو گُم کرد و با کمک یکی
وقتی زنگ خورد، «ریحانه» و بقیهی بچههای مدرسه توی حیاط به صف شدن. خانم مدیر با یه جعبهی بزرگ کادوپیچ