
نمایش محله ما
بچههای محلهی باصفا قراره که امروز نمایش اجرا کنن. «هدی» مشغول تمرین نمایشه. «عزیزجون» برای تماشای نمایش بچهها به اونجا
بچههای محلهی باصفا قراره که امروز نمایش اجرا کنن. «هدی» مشغول تمرین نمایشه. «عزیزجون» برای تماشای نمایش بچهها به اونجا
«عزیزجون» رفتن دنبال هدی تا برن خونهی یکی از دوستان هدی. آخه دوستش چندروزیه که مریض شده و از درسهاش
«عزیز جون» و «هدی» با هم اومدن فروشگاه که خرید کنن. هدی کمی مریض شده و عزیزجون میخواد براش سوپ
مادربزرگِ «هدی» دارن از سفر مشهد و زیارت امام رضا، علیهالسلام، برمیگردن. «عزیزجون» و هدی رفتن ایستگاه راهآهن به استقبال
«احسان» برای اولین بار میخواست سوار قطار بشه و خیلی هیجان داشت. وقتی سوار قطار شد، دوست داشت که روی
قرار بود که «هدی» با خونوادهش با کَشتی بِرن مسافرت. عزیزجون برای بدرقهی هدی و خونوادهش رفتن به بندر محلهی
«هدی» و «عزیزجون» قراره که با هم برن خونهی «بیبی مریم»، از اهالی قدیم محلهی باصفا. اونها منتظرن که اتوبوس
یکی بود، یکی نبود. مامانِ «ریحانه» توی حیاط خونهشون یه دیگ نذری بار گذاشته بود. چند نفر از همسایهها هم
«عزیزجون» پاهاشون درد میکنه و «هدی» هم اومده تا بهشون کمک کنه؛ آخه قراره که امروز چند نفر برای عیادت
«هدی» حوصلهاش سررفته و «عزیز جون» بهش پیشنهاد میکنن که تلویزیون تماشا کنه؛ هدی هم تلویزیون رو روشن میکنه تا