چتر قرمز

«هدی» و «عزیز جون» با همدیگه رفتن خرید تا برای جشن تولد «سارا» دخترخالهی هدی، هدیه بخرن. هدی قصد داره برای سارا یه چتر قرمز بخره؛ آخه هدی میدونه دخترخالهاش خیلی دوست داره چتر قرمز داشته باشه، ولی نمیدونه از کجا باید چتر بخره.کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «کبر» و «غرور» آشنا میشن. […]
خدایا شکرت

توی محلهی «باصفا» کلی برف اومده و همهجا رو سفید کرده. «هدی» و «عزیزجون» از دیدن این همه برف یهعالمه ذوق کردن. مامانِ هدی برای اینکه هدی سرما نخوره، براش شال و دستکش و کلاه بافته… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که حمد و سپاس مخصوص خداوندیه که همهی […]
کفش نو

«هدی» و «عزیز جون» برای تماشای فیلم با همدیگه به سینما رفتن. هدی قبل از اومدن به سینما، یه کفش نو خریده بود؛ هدی با اینکه کفشهای جدیدش رو پوشیده بود ولی نمیتونست از فکر کفشهای قدیمیاش بیرون بیاد و مدام دربارهی اونا حرف میزد و … .این داستان با زبانی ساده و روان به […]
باران هم حرف می زند

«عزیزجون» به خونهی «هدی» رفته و دارن با هم بازی میکنن. هدی از عزیزجون میخواد تا چشمهاش رو ببنده و به صداهایی که میشنوه، توجه کنه و بگه که صدای چه چیزیه… .این داستان با زبانی ساده و روان کودکان رو با مفهوم «ستایش پروردگار» آشنا میکنه. در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک […]
نزدیک بود ماشین بهم بزنه

«هدی» و «عزیزجون» با همدیگه خرید رفته بودن که یه اتفاقی باعث ترسِ زیادی در وجود هدی شد. هدی چند بار دیگه هم بر اثر بیتوجهی، بدون احتیاط، از ماشین پیاده شده بود که این موضوع باعث ایجاد حادثهای شده بود.این داستان با زبانی ساده و روان کودکان رو با مفهوم «عبرت گرفتن» آشنا میکنه. […]
یه روز خوب برای دوچرخه سواری

«هدی» مشغول دوچرخهسواری بود که «عزیزجون» رو دید. هدی برای شروع دوچرخهسواری، زیر لب «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم» میگفت. عزیزجون از اینکه هدی برای بهتر انجام دادن کارش از نام خدا استفاده میکرد، او رو تشویق کرد… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که هر کاری که با نام خدا […]
آش مادربزرگ

«هدی» هر سال توی مراسم «نذری پزون» مامانبزرگش شرکت میکنه. آخه مامانبزرگ هدی «آش» میپزه و بچهها و بزرگترهاشون هم بهشون کمک میکنن. وظیفهی بچهها اینه که توی پخش کردن آش نذری همکاری کنن.کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «تکبر» آشنا میشوند. در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیههای […]
لباس ایمان بپوشید

«هدی» و «عزیزجون» با همدیگه به زیارت رفتن که هدی توی حرم گم میشه؛ اما با کمک خادمهای حرم میتونه عزیزجون رو پیدا کنه. عزیزجون برای هدی توضیح میدن که هرکسی در هر سِمت و مقامی که هست، باید وظایفش رو بهخوبی انجام بده… .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هرکسی مسؤلیتی بر […]
خدا کند باران ببارد

«هدی» و «عزیزجون» با همدیگه به یه باغ پر از گردو رفتن و بادقت به اطرافشون نگاه میکردن. دیدنِ اون همه درخت گردو برای هدی جالب بود و مدام از عزیزجون دربارهی گردو و خاصیتهای اون میپرسید… .کودکان با شنیدن این داستان به اهمیت بارش باران در کارهای کشاورزی و باغبانی پِی میبرن. در این […]
پیونددهنده ی دوستی

«هدی» داره توی محلهی «باصفا» باعجله میدوئه که «عزیزجون» از دیدنش تعجب میکنه و ازش دلیلِ این همه عجله رو میپرسه. هدی داره برای آشتی دادن دو تا از دوستاش میره؛ آخه اونا چندوقتیه که قهر کردن و با همدیگه حرف نمیزنن… .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که همیشه میان دیگران و بهخصوص […]