بستنی خوشمزه

«هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری می‌کنن که هنوز سرماخوردگی‌اش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد می‌بُرد….این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که همیشه به یاد خدا باشن و در تمام مراحل زندگی‌شون خدا رو فراموش نکنن و […]

قناری‌ های خوش‌ صدا

«هدی» و «عزیزجون» یه سر به فروشگاه «قناری‌فروشی» زدن تا از نزدیک اون‌ها رو ببینن. اونا از دیدن اون‌همه قناری خوش‌رنگ و خوش‌صدا به ذوق اومده بودن. هدی خیلی دلش می‌خواست بدونه که قناری‌ها هم با هم حرف می‌زنن یا نه.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که تفاوت رنگ و […]

دستیار آقای کشاورز

«هدی» و «عزیزجون» توی حیاط خونه‌ی هدی مشغول دیدن باغچه هستن که حرکت کرم‌های خاکی توی باغچه، نظر هدی رو به خودشون جلب می‌کنه. هدی از این‌که کرم‌ها توی باغچه بالا و پایین می‌رن خیلی تعجب کرده و انجام این کار کرم‌ها رو بیهوده می‌دونه؛ اما… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان […]

عیادت از خانم بهاری

«هدی» و «عزیزجون» برای عیادت خانم «بهاری» به بیمارستان رفتن. هدی دوست داره هرچه زودتر ایشون رو ببینه، اما هنوز وقت ملاقات نرسیده، ولی اون عجله داره و حوصله‌اش هم سررفته. هدی دفعه‌ی قبل هم به ملاقات خانم بهاری اومده ولی … .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که به […]

یه پاک کن قشنگ

امروز «هدی» از مامانش اجازه گرفته تا با «عزیز جون» به یه فروشگاه نوشت‌افزار بره تا خرید کنن. هدی روی کاغذ فهرستی از چیزهایی رو که می‌خواد نوشته. عزیزجون یه پا‌ک‌کن خوشگل به هدی نشون می‌ده، ولی … .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده برای این‌که مهربونی بینمون بمونه، باید […]

صف بلند مورچه ها

«هدی» و «عزیزجون» می‌خوان با هم‌دیگه برن خرید که نظر هدی به یه صف بلند از مورچه‌ها جلب می‌شه. هدی از این‌که این موجودات این همه کار می‌کنن و خسته نمی‌شن تعجب می‌کنه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که هرچه بیشتر به پدیده‌های اطرافمون دقت کنیم، بیشتر کنجکاو می‌شیم […]

ابری شبیه کلاغ

عزیزجون توی محله‌ی «باصفا»، هدی رو می‌بینن. هدی لباس گرم پوشیده و اومده تا آسمون ابری رو تماشا کنه. عزیزجون و هدی با نگاه کردن به ابرها، اونا رو شبیه چیزای مختلف می‌بینن، مثلاً یکی‌شون لاک‌پشت و اون یکی شبیه کلاغه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که ابرها وزن […]

کتاب فروشی

هدی و عزیزجون با هم‌دیگه به یه فروشگاه کتاب رفتن تا کتاب بخرن. هدی یه کتاب خوب انتخاب می‌کنه. عزیزجون از هدی می‌خواد که زودتر برگردن خونه؛ برای اینکه قرار بود هدی بره خونه‌ی عمو محسن، ولی هدی اصلاً دوست نداره بره اونجا… .این داستان با زبانی ساده و روان کودکان را با مفهوم «صِله‌ی […]

کنار دریا

«هدی» و «عزیز جون» با هم‌دیگه اومدن دریا. اونا کنار ساحل نشستن. هدی مشغول شن‌بازیه که عزیز جون شروع می‌کنن به سرفه کردن. عزیز جون شربت مخصوص سرفه‌اش رو می‌خورن و خدا رو شکر می‌کنن که برای درمان هر دردی، دوایی هست.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده همون طور که […]

چرا به گلها آب ندادید؟

«هدی» توی حیاطه و «عزیزجون» ازش می‌پرسن که چرا توی این سرما اومده اینجا. هدی از این‌که گل‌ها و درخت‌های توی باغچه همگی خشک شدن، ناراحته. اون فکر می‌کنه خشک شدن درخت‌های باغچه تقصیر عزیزجونه، چون عزیزجون بهشون آب نداده؛ برای همین … .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که […]