سفر دریایی هدی

هدی قصد داره با خونواده اش به یه سفر دریایی بره. عزیز جون از اینکه هیچ وسیله ای همراهشون نبود تعجب کرد. از هدی پرسید: «نیاز نبوده هیچ چیزی با خودتون ببرین؟» هدی گفت: «دو روز قبل چمدونا و وسایلشون رو زودتر با یه کشتی باربری فرستادن.»کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که […]

یعنی کی اومده خونمون؟

اون روز وقتی احسان از مدرسه اومد خونه، سه جفت کفش غریبه جلوی خونشون بود. احسان با خودش گفت: «قرار نبود امروز مهمون داشته باشیم، یعنی کی اومده خونمون!» وقتی مامان در خونه رو باز کرد، قبل از اینکه احسان بپرسه کی اومده، صدای عمو جون و پسر…این داستان به کودکان یاد می ده زمانی […]

یاد خدا، آرامش دهنده دل ها

قصه این بار، توی یه روز زیبای بهاری اتفاق می افته که ریحانه و خونواده اش برای مسافرت رفتن شمال. ناهارشون رو توی جنگل خوردن. بابای ریحانه درباره یه چشمه آب معدنی صحبت کرد که همون نزدیکیا بود. ریحانه هم تصمیم گرفت با چند تا بطری آبی که توی…کودکان با شنیدن این داستان یاد می […]

اصحاب فیل

امروز هدی یه جایزه خیلی خوب گرفته. اون یه قرآن هوشمند جایزه گرفته. هدی جایزه ای که گرفته رو به عزیز جون نشون می ده و بهشون یاد می ده که چه طوری باید با اون کار کنن. سوره ای که هدی انتخاب کرد تا گوش کنن، سوره فیل بود. عزیز جون داستان این…داستان «اصحاب […]

ابرهای سنگین باران زا

عزیز جون و هدی مشغول تماشای ابرای توی آسمون بودن. اونا با ابرای توی آسمون شکلای مختلفی درست می کردن؛ تا اینکه ابرای تیره و سیاه توی آسمون ظاهر شدن و بارون شروع کرد به باریدن. عزیز جون از هدی پرسید که آیا می دونه وزن این ابرای باران زا…در این قسمت از برنامه «یک […]

سرگذشت حضرت عُزَیر

ریحانه خانم توی یه روز تطعطیل با مامان و بابا برای تفریح رفته بودن به یه روستای خوش آب و هوا اطراف شهرشون. ریحانه با کمک پدر و مادرش یه جای مناسب رو برای نشستن انتخاب کردن و وسایلشون رو اونجا پهن کردن. ریحانه با دیدن درختای به اون بلندی…کودکان با شنیدن این داستان یاد […]

انتخاب راه

ماجرای امروز عزیز جون و هدی از اونجا شروع شد که هر دو با هم رفته بودن به یه فروشگاه بزرگ لباس فروشی. اما برای انتخاب لباس مناسب دچار مشکل شده بودن. لباسا از لحاظ شکل ظاهری مناسب یه پوشش خوب و درست نبودن، به همین دلیل هدی و عزیز جون تصمیم…این داستان به کودکان […]

کلاس نقاشی

امروز وقتی که هدی رفته بود کلاس نقاشی، متوجه شد که دوستش با برادر کوچیکترش اومده. اون پسر کوچولو از روی کنجکاوی با یه قلمو که به رنگ سیاه آغشته شده بود، می خواست روی همه نقاشی هایی که به دیوار چسبیده بودن، نقاشی بکشه، اما خواهرش اجازه…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن […]

فیلم قشنگ

ماجرای امروز عزیز جون و هدی از اونجا شروع شد که هر دو با هم رفته بودن سینما. اونا وقتی که فیلمشون رو تماشا کردن و از سینما بیرون اومدن، رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس تا برن سمت خونشون؛ اما با وجود اینکه هدی سینما هم رفته بود، حس خوبی نداشت….کودکان با شنیدن این داستان […]

دستهای رنگی

توی یه روز زیبا و قشنگ، هدی کوچولو و عزیز جون توی پارک جلوی خونه هدی کوچولو، داشتن با هم «منچ» بازی می کردن. هدی برای عزیز جون تعریف کرد که قبل از اومدن به پارک، یه کار اشتباه توی خونه انجام داده و مامانش رو خیلی ناراحت کرده. عزیز جون هم…کودکان با شنیدن این […]