دوست خوب

امروز خونه هدی خانم مهمونیه. البته مهمونا هنوز نیومدن و مامان داره کاراشو می کنه. پدر و هدی هم دارن به مامان کمک می کنن. بوی سیر همه خونه رو پر کرده، آخه مامان می خواد برای مهمونا علاوه بر ماهی، میرزاقاسمی هم درست کنه ولی ای کاش دیروز…کودکان با شنیدن این داستان یاد می […]

اهمیت نظافت و پاکیزگی

امروز قراره که عزیز جون، هدی رو برای چکاپ دندوناش ببره دندونپزشکی. هدی قبل از رفتن به اونجا مسابقه ورزشی داشته و از عزیز جون می خواد که اول بره خونه تا لباساشو عوض کنه و بعد برن. آخه هدی می گه چون ورزش کردم، ممکنه لباسم بوی خوبی نده و…کودکان با شنیدن این داستان […]

محله شلوغ پلوغ

امروز هدی خانم و عزیز جون توی محله با صفا با هم قرار گذاشتن ولی اونقدر صداهای اطرافشون بلند بود که صدای حرف زدن همدیگه رو به خوبی و واضح نمی شنیدن؛ تا اینکه تصمیم گرفتن از اون همه آلودگی صوتی فاصله بگیرن و به پارک اون طرف خیابون برن….این داستان با زبانی ساده و […]

کتابخونه محله با صفا

هدی و عزیز جون توی کتابخونه محله‌شون هستن. کتابخونه رو دارن رنگ می زن. عزیز جون درباره اینکه این کتابخونه قبلا یه بقالی بوده و صاحبش اینجا رو وقف کتابخونه کرده برای هدی توضیح می ده. توی این کتابخونه یه عالمه کتاب کهنه و نو وجود داره…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که […]

هدی خانم تمیز

امروز هدی خانم قراره با عزیز جون به دندون پزشکی بره. ولی قبل از رفتن، کلی ورزش کرده و لازمه که حتما لباساشو عوض کنه. عزیز جون دلیل این کارش رو می پرسه و هدی هم می گه: «دلم می خواد وقتی سوار مترو می شیم، کسی از بوی لباس من ناراحت نشه.»کودکان با شنیدن […]

احسان کوهنورد

آقا احسان قصه ما که هم سن و سال شماست، مثل خودتون عاشق تفریح و بازی و هیجانه. اونقدر زیاد که وقتی فهمید قراره فردا برن کوهنوردی، تا نصف شب از ذوق خوابش نبرد. مدام از خواب بیدار می شد و به ساعت نگاه می کرد و می گفت…کودکان با شنیدن این داستان یاد می […]

هدی، قانونمند می شه

یه روز هدی و عزیز جون برای انجام یه کار بانکی سوار ماشین شدن تا برن بانک. توی مسیر آقای راننده هر چند وقت یه بار سرعتش رو کم و زیاد می کرد. هدی دلش می خواست تندتر برسن و از اینکه آقای راننده یواش می رفت خوشحال نبود. هدی به عزیز جون گفت…این داستان […]

چرا برقها رفت؟

عزیز جون و هدی توی خونه بودن که بَرقا رفت. عزیز جون یه شمع روشن کرد. هدی نگران در پنجره بود که بسته نمی شد، آخه اون می ترسید که آب بارون بیاد توی خونه. بالاخره عزیز جون تونست پنجره رو ببنده. عزیز جون به هدی گفت که تصور کن در دوران انسان…کودکان با شنیدن […]

انتخاب مسیر زندگی

عزیز جون و هدی مشغول صحبت کردن با هم هستن. اونا دارن درباره مراسم پخت آش نذری مامان بزرگ هدی حرف می زنن. هدی همیشه دوست داشت که این آش نذری رو توی ظرف قدیمی مامان بزرگش بخوره؛ اما تا خواست اون ظرف رو به عزیز جون نشون بده، از دستش افتاد و…این داستان با […]

گندمهای طلایی

عزیز جون همراه هدی و پدر و مادرش به یه گندم زار رفتن. عزیز جون به هدی می گه که خوشه های زرد گندم قبل از اینکه کامل رشد کنن، به رنگ سبز بودن و کم کم رنگشون عوض شده و طلایی شدن. عزیز جون توضیح می ده که به دونه گندم، دونه بابرکت می […]