پیراهنی برای جشن تولد

هدی و عزیز جون منتظرن تا خانم خیاط پیراهن هدی رو آماده کنن تا توی جشن تولد دوستش «بیتا» بپوشه. هدی خیلی عجله داره که هر چه زودتر بره مهمونی؛ اما عزیز جون می گن خیلی زوده و باید سر ساعت برن اونجا. آخه مهمونی رفتن هم برای خودش آدابی داره…کودکان با شنیدن این داستان […]
جوجه کوچولو از لونه اش افتاده بیرون

یه جوجه کبوتر از لونه اش بیرون افتاده که هدی اونو برمی داره و می ذاره توی لونش. عزیز جون هم این کار هدی رو تحسین می کنن. عزیز جون با خودشون یه کتاب درباره پنگوئن ها آوردن که می خوان اونو برای هدی بخونن. توی این کتاب نکته های جالبی درباره…این داستان با زبانی […]
سوغاتی شمال

هدی از سفر شمال برگشته و حالا اومده خونه عزیز جون تا سوغاتی عزیز جون رو بهشون بده. هدی از سفرشون برای عزیز جون تعریف کرد و حتی درباره یه تصادف که توی تونلِ راه برگشتشون افتاده بود، یه عالمه حرف زد. هدی از اون تصادف خیلی ترسیده بود، چون…کودکان با شنیدن این داستان یاد […]
سحر خیزی خیلی مفیده

عزیز جون وارد اتاق هدی شده و هدی هم رفته تا دندوناش رو مسواک بزنه. عزیز جون می خواد برای هدی کتاب داستان بخونه، ولی کتابی که هدی انتخاب کرده خیلی طولانیه و عزیز جون می گن اگه بخوان همه کتاب رو بخونن، اونوقت از ساعت خوابش می گذره و این…کودکان با شنیدن این داستان […]
مهمان سرزده

هدی و عزیز جون امروز دارن می رن تا یه نمایش عروسکی تماشا کنن ولی توی راه، مامان هدی با عزیز جون تماس می گیرن که به نمایش نَرَن. آخه می خواست برای مامان بزرگ هدی مهمون سرزده بیاد و باید می رفتن و به ایشون کمک می کردن. هدی از اینکه به…کودکان با شنیدن […]
ماجرای کلاه عزیز جون

هدی با مادرش به پارک رفته و توی زمین بازی بچه ها مشغول تاب بازیه که عزیز جون رو می بینه. هدی عزیز جون رو که داشت بهش نزدیک می شد اصلا نشناخت، حتی فکر کرد یه غریبه هست که می خواد اون رو بدزده. آخه می دونین چرا؟ برای اینکه عزیز جون یه کلاه…این […]
امام جواد (ع) ، امام بخشنده

هدی و عزیز جون با هم دیگه رفتن بیرون. سوار ماشین هستن و پشت چراغ قرمز منتظرن که سبز بشه و راه بیفتن، که ناگهان یه خانمی آروم به پنجره ماشین می کوبه. اون خانم از عزیز جون می خواد که از دستمال کاغذی هاش بخره. عزیز جونم برای اینکه بهشون کمک…این داستان به کودکان […]
هدی! نگران نباش

محله با صفا پُر از سر و صدا شده. صدای بلند آژیر ماشینای آتش نشانی داره به گوش می رسه. هدی از شنیدن این صداها خیلی ترسیده، اما عزیز جون بهش می گه که نگران نباشه و به زودی مأمورای آتش نشانی با کمک و همکاری مردم، آتیش رو خاموش می کنن….کودکان با شنیدن این […]
هدی چی می شنوه؟

هدی و عزیز جون توی محله با صفا می خوان با هم یه بازی جدید کنن. قراره که عزیز جون چشماشون رو ببندن و هدی دستشون رو بگیره و این طرف و اون طرف ببره، اون وقت عزیز جون باید تشخیص بِدن که کجا هستن و چه صداهایی می شنون. بعد نوبت هدی می شه […]
می خواد زلزله بیاد!

هدی و عزیز جون با هم رفتن پارک. بر خلاف روزای دیگه، پارک خیلی شروع بود. هدی به عزیز جون گفت که از صحبتای چند نفر متوجه شده که امشب قراره زلزله بیاد، به همین دلیل مردم اومدن اینجا. عزیز جون از شنیدن این خبر تعجب کرد و گفت: «پس چرا ما از…»کودکان با شنیدن […]