مسابقه قرآن

قراره که امروز هدی خانم توی پارک محله باصفا، در مسابقه قرآن شرکت کنه. توی این مسابقه از همگی پذیرایی می کنن. هدی از بین اون همه خوراکی، شیر رو انتخاب کرده. عزیز جون ازش می پرسن که چرا فقط همین یه دونه خوراکی رو برداشته و از اونای دیگه…این داستان با زبانی ساده و […]
زیبایی های اصفهان

هدی و عزیز جون به اصفهان سفر کردن و توی میدون «نقش جهان» مشغول درشکه سواری هستن که چشمشون به «مسجد امام» می افته و می رن تا این مکان رو از نزدیک ببینن. عزیز جون یه کاشی از کف مسجد رو به هدی نشون می دن و از اون می خوان که روی کاشی […]
گلدوزی قشنگ

عزیز جون و هدی رفتن تا برای گلدوزی زیر استکانی عزیز جون نخ بخرن. هوا خیلی گرمه و عزیز جون به هدی می گن که برن و یه بطری آب بگیرن تا تشنگی شون برطرف بشه. اما هدی با وجود اینکه خیلی تشنه هست، نمی خواد آب بخوره. آخه هدی فکر می کنه با این…این […]
در خوردن و آشامیدن اسراف نکنیم!

آخر هفته بود و خانواده احسان تصمیم گرفته بودن ناهارشون رو توی طبیعت زیبای یه روستا بخورن. همه چیز خوب و عالی بود و داشت به همه خوش می گذشت، مخصوصا به احسان؛ تا اینکه یکی از خانمای مهربون روستایی، با یه ظرف شیر محلی اومد به سمت خانواده…این داستان با زبانی ساده و روان […]
غیبت یعنی چی؟

هدی و عزیز جون امروز قراره که برن خونه عمه خانم. توی راه که دارن می رن، یکی از تابلوهای راهنمایی و رانندگی نظر هدی رو به خودش جلب می کنه. هدی از عزیز جون می خواد که درباره این تابلو بیشتر براش توضیح بده. جالبه بدونین که تابلوی ورود ممنوع…کودکان با شنیدن این داستان […]
آسمون خوشگل

عزیز جون برای اینکه هدی بخوابه، چندتا قصه خونده بود، ولی هنوز هدی خوابش نبرده بود. هدی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه؛ تا اینکه عزیز جون پیشنهاد کردن که هدی چشماش رو ببنده و به یه آسمون پر ستاره فکر کنه و شروع به شمردنشون کنه تا شاید…این داستان با زبانی ساده و […]
خدا چه مهربونه!

هدی از عزیز جون پرسید که اگه خورشید نبود، چی می شد. عزیز جون هم برای هدی توضیح دادن که خورشید باعث گرم شدن زمین می شه، در ضمن گیاهان از نور خورشید برای رشدشون استفاده می کنن. عزیز جون ادامه دادن که اگه خورشید نباشه، هیچ موجودی نمی تونست…کودکان با شنیدن این داستان یاد […]
کتاب تست ۲

کودک و فهم قرآن

انتشارات بوستان کتاب سال انتشار : ۱۴۰۲
هر کی زودتر کار خیر انجام بده، برنده است

یه کمی از ظهر گذشته بود و زنگ مدرسه ریحانه سر همون ساعت همیشگی خورد. اون روز ریحانه خوشحال تر از همیشه بود، آخه قرار بود بابابزرگ بیاین دنبال ریحانه و با هم برن خونشون. بابابزرگ زیر درخت ناروَن بیرون مدرسه، منتظر ریحانه ایستاده بودن که…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که در […]