آزمایشات هدی کوچولو

هدی مشغول تمرین جدول ضرب بود که عزیز جون وارد اتاق شد و از اون درباره درس و مدرسه اش سوال کرد. هدی هم شروع کرد به توضیح دادن که امروز چه کارها و آزمایشاتی رو انجام دادن. هدی گفت که خانم معلم با دوتا لیوان، که توی یکیش آب معمولی بود و توی…کودکان با […]

آرام باش و عصبانی نشو!

مامان در آشپزخونه مشغول آشپزی بود. «احسان» که خیلی گرسنه بود، اومد توی آشپزخونه و پرسید: «مامان جون! شام کِی حاضر می‌شه؟» مامان جواب داد: «عزیزم، هنوز خیلی مونده تا شام…».این داستان با زبانی ساده و روان کودکان رو با مفهوم «کَظمِ غَیظ» یا همون «فروبردن خشم» آشنا می‌کنه. در این قسمت از برنامه‌‌ی «یک […]

یک دانه گندم می شود صد دانه گندم

هدی، همراه پدر و مادرش و عزیزجون به یه گندم‌‌زار رفتن تا از نزدیک زیبایی‌‌‌های طبیعت رو ببینن. عزیزجون برای هدی توضیح می‌ده که از هر خوشه‌‌‌ی گندم می‌‌‌شه صدها دونه گندم به دست آورد؛ درست شبیه انجام کار نیک… .کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌‌‌گیرن که وقتی کار خوبی انجام بِدَن، دَه برابر […]

مسابقه فوتبال

امروز توی محله‌‌ی باصفا مسابقه فوتبال برگزار می‌‌شه. «هدی» و «عزیزجون» هم رفته‌‌ن تا تیمشون رو تشویق کنن. داور مسابقه به بازیکنانی که خطا می‌‌‌کنن، اخطار (کارت) می‌‌‌ده. این کارِ داور برای هدی خیلی عجیبه!این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌‌‌ده که اگه برای انجام کار اشتباهشون از خدا عذرخواهی کنن […]

آقای زنبوردار

عزیزجون و هدی توی یه باغ زیبا هستن و اونجا یه آقای زنبوردار رو می‌‌بینن که لباس مخصوص این کار رو پوشیده. عزیزجون توضیح می‌‌‌ده که علت پوشیدن اون لباس برای اینه که زنبورها به ایشون صدمه نزنن.کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که «اسراف کردن» کار خوب و درستی نیست و نباید […]

تنیس بازی

امروز عزیزجون اومده باشگاه ورزشی هدی. قرار بود که «سمانه»، دوست هدی، بهش آموزش تنیس بده، ولی سمانه کمی کسالت داشت و نتونست سرِ قرارش بیاد. هدی از اینکه آموزش اون روز رو از دست داده بود، خیلی ناراحت شد… .کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌‌گیرن که همه‌‌ی آدم‌‌های خوب وقتی می‌‌خوان کاری انجام […]

ماجرای رفتن به چشمه ی آب گرم

عزیزجون و هدی با هم به اردبیل رفته‌‌ان و کنار یه چشمه‌‌ی آب گرم، دارن حرف می‌‌زنن. هدی از اینکه ظرف بزرگ‌تری برای پرکردن آب چشمه برنداشته، ناراحته؛ ولی عزیزجون مثل همیشه، با اشاره به آیات الهی، برای هدی توضیح می‌‌‌دن که ظرف و گنجایش …کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «سینه‌‌ی گشاده» و […]

خدا چطور صدای ما را می شنود؟

امروز تولد هدی‌ست. عزیزجون هم به این جشن دعوت شده. عزیزجون موقع فوت‌‌کردن شمع تولدِ هدی بهش می‌‌گه که توی دلش دعا کنه. هدی می‌‌پرسه: «اگه توی دلمون دعا کنیم، خدا می‌‌شنوه؟» عزیزجون هم درباره‌‌ی صفتِ «شنوابودن خدا» می‌‌گه.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌‌ده که خدای دانا خیلی شنواست و […]

مترو سواری

هدی و عزیزجون سوار مترو شدن و روی صندلی نشستن. هدی وقتی که دید یه خانم با بچه‌‌ی کوچیک ایستاده، ناراحت شد و جاش رو داد به اونها تا بشینن. عزیزجون از این کار خوب هدی خیلی خوشحال شد و اون رو تشویق کرد… .این داستان، با زبانی ساده و روان، کودکان رو با ویژگی‌‌های […]

بلدی خشمت را مهار کنی؟

هدی مشغول نشون‌‌‌دادن باغچه‌‌ی کوچیکش به عزیزجونه. او توی این باغچه سبزی کاشته و هروقت که موقعش می‌‌شه، سبزی می‌‌‌چینه. هدی موقع چیدن سبزی، علف‌‌های هرز رو هم می‌‌‌چینه و توی سبزی‌‌‌خوردن‌‌ها می‌ریزه… .این داستان با زبانی ساده و روان، کودکان رو با مفهوم «کَظمِ غَیظ» یا همون «فروبردن خشم» آشنا می‌‌‌کنه. در این قسمت […]