سوزن بان

مادربزرگِ «هدی» دارن از سفر مشهد و زیارت امام رضا، علیهالسلام، برمیگردن. «عزیزجون» و هدی رفتن ایستگاه راهآهن به استقبال ایشون. هدی از عزیزجون میپرسه که سوزنبان چه کسیه و کارش چیه؟ عزیزجون هم براش توضیح میدن.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که خداوند بزرگ همیشه بیداره و هرموقع از شبانهروز، […]
قطار سواری

«احسان» برای اولین بار میخواست سوار قطار بشه و خیلی هیجان داشت. وقتی سوار قطار شد، دوست داشت که روی تختخواب بالایی کوپه بخوابه. احسان نگران بود که نکنه رانندهی قطار و سوزنبان هم خوابشون ببره.کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که خداوند عالم، شبانهروز مشغول اداره و مدیریت جهان و جهانیانه. خداوند بزرگتر […]
عروسک بی بی خانوم

«هدی» روز قبل، رفته خونهی «بیبی» خانوم که یکی از اهالی محلهی باصفا هستن. هدی با کمککردن به بیبی خانوم حسابی ایشون رو خوشحال کرده بود. دخترهای بیبی خانوم برای تشکر از هدی، بهش یه عروسک هدیه دادن که هدی رو خیلی خوشحال کرد… .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که در ازای نیکی، […]
سفر با کشتی

قرار بود که «هدی» با خونوادهش با کَشتی بِرن مسافرت. عزیزجون برای بدرقهی هدی و خونوادهش رفتن به بندر محلهی «باصفا». عزیزجون از اینکه هیچ چمدون و باری همراه اونها نبود، تعجب کرد و از هدی، علت این کار رو پرسید… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که همهی ما […]
احترام به بزرگترها

«هدی» و «عزیزجون» قراره که با هم برن خونهی «بیبی مریم»، از اهالی قدیم محلهی باصفا. اونها منتظرن که اتوبوس به ایستگاه برسه. هدی کلّی از بیبی مریم تعریف میکنه؛ آخه بیبی مریم خیلی خوشاخلاقه و همهی اهالی محل دوستش دارن.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که «خوب حرفزدن» با […]
آش نذری

یکی بود، یکی نبود. مامانِ «ریحانه» توی حیاط خونهشون یه دیگ نذری بار گذاشته بود. چند نفر از همسایهها هم برای کمک اومده بودن. وقتی که آش پخته شد، خانمها کمک کردن و آش رو توی کاسهها ریختن تا یه کم خنک بشه و … .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «صبر» و […]
به خدا توکل کن

«هدی» قراره که با مادرش بِره دکتر؛ چون مادرِ هدی بیمار شده. «عزیزجون» توی محلهی باصفا هدی رو میبینه و ازش میپرسه که چرا آدمها برای درمان بیماریشون، به پزشک مراجعه میکنن؟کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که برای انجام هر کاری به خدا «توکل» کنن و در کنار توکل به خداوند متعال، برای […]
هدیه تولد

«عزیزجون» و «هدی» قراره با هم برَن تا برای «مادربزرگ هدی» هدیهی تولد بگیرن. هوا بارونیه و اونها دارن تصمیم میگیرن که چه هدیهای بخرن. هرکس پیشنهادش رو میگه تا با همفکری یه هدیهی مناسب انتخاب کنن.کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «مشورت کردن» با افراد خوب و خردمند، به اونها در انتخاب […]
جعبهی مدادرنگی

«هدی» و «عزیزجون» دارن میرن تا یه جعبهی مدادرنگی بخرن، اما برای عزیزجون سؤال پیش اومده که چرا باید این همه مسیر رو تا نزدیکی خونهی دوست هدی بِرن و از اونجا مدادرنگی بخرن. آخه نزدیک خونهشون هم نوشتافزارفروشی هست… .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «بداخلاقی» باعث از دستدادن اطرافیان و دوستانشون […]
مسجد خانه خداست

«عزیزجون» پاهاشون درد میکنه و «هدی» هم اومده تا بهشون کمک کنه؛ آخه قراره که امروز چند نفر برای عیادت بیان منزل عزیزجون. عزیزجون از اینکه هدی این کارها رو تنهایی انجام داده و خونه رو تمیز کرده، خیلی خوشحال شدن و از هدی حسابی تشکر کردن.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان […]