سبد آلبالوی عزیزجون

هدی مشغول آب دادن به گلدونهای پشت پنجره بود که تلفن خونهی عزیزجون زنگ خورد، ولی تا اومدن گوشی رو بردارن، تلفن قطع شد. عزیزجون خودشون دوباره با همون شماره تماس گرفتن و متوجه شدن که همسایهشون بودن… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که یادآوری نعمتهای خداوند، عشق به […]
قرعه به کی می افته؟

«هدی» و «عزیزجون» مشغول صحبت کردن با هم هستن. هدی برای عزیزجون تعریف میکنه که چند روزیه نظافتچی محترم مدرسهشون بیمار شدن و نمیتونن مدرسه رو تمیز کنن؛ به همین دلیل، بچههای مدرسه تصمیم گرفتهن تا زمانی که ایشون حالشون خوب بشه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده در زمانی […]
جعبه مداد رنگی

«عزیزجون» مشغول شستن ظرفهاست و «هدی» دوست داره که بهشون کمک کنه تا این کار زودتر تموم بشه و با همدیگه برن مغازهی نوشتافزاری تا یه بسته مدادرنگی بخره، ولی عزیزجون میگن که… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که هیچگاه برای رسیدن به خواستههاشون بهانهتراشی نکنن، چنانچه خداوند در […]
چرا باید قرآن بخونیم؟

«عزیزجون» مشغول قرائت «قرآن» بودن که تلفن همراهشون زنگ خورد، ولی «هدی» تا تلفن رو به دست عزیزجون برسونه، قطع شد. هدی از عزیزجون پرسید: چرا باید قرآن بخونیم؟در این داستان کودکان با زبانی ساده و روان میآموزن که «قرآن» کتابی شریف، تذکردهنده و پندآموز است و هربار که خوانده شود، بازهم کمه و مثل […]
کتابخانه ی فامیلی

«هدی» و «عزیزجون» مشغول صحبت کردن باهمدیگه هستن. اونا دربارهی اینکه نباید زبالهها رو توی خیابونون بریزن باهم حرف میزنن. عزیزجون میگن برای اینکه کاری فرهنگسازی بشه، باید اول از خودمون شروع کنیم… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خداوند در قرآن کریم به ما سفارش کردهاند برای تاثیرگذاری […]
سفر به خلیج فارس

«هدی» و «عزیز جون» باهمدیگه اومدن سفر و توی خلیج فارس برای دیدن دلفینهای نزدیک جزیرهی «قشم» سوار قایق شدن. اونا منتظرن تا دلفینها رو ببینن؛ در همون موقع از یه قایق نزدیکشون غواصی درون آب پرید و … .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که در روز قیامت، تنها […]
رفتن به بیمارستان

هدی و پدر و مادرش، برای عیادت عموش که قلبش رو عمل کرده، به بیمارستان رفته بودند. هدی براش سؤال پیش اومده که چرا با اینکه پزشکها کارشون رو انجام دادن، باید برای عموش دعا کنه؟این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که در هنگام بیماری، برای بهبودی علاوه بر دعا […]
شب زود بخواب

«هدی» همراه «عزیزجون» به پارک رفته و مشغول بازی کردنه. عزیزجون به هدی یادآوری میکنن که دیگه وقت رفتنه و هوا داره کمکم تاریک میشه، ولی هدی دوست داره کمی بیشتر در پارک بمونه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خدای مهربون شب رو آفریده تا ما بتونیم بعد […]
محله ی با صفا

بهار محلهی «باصفا» خیلی زیباست. اهالی محلهی باصفا هم مثل گلِ همیشه بهارن. «عزیزجون» قراره با خانوادهی «هدی» برن به باغ «پدربزرگ هدی» که همون نزدیکیهاست. بارون بهاری درحال باریدنه و هدی دلش میخواد هرچه زودتر بارون بند بیاد تا… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که در بهار، طبیعتِ […]
بستنی خوشمزه

«هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری میکنن که هنوز سرماخوردگیاش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد میبُرد….این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که همیشه به یاد خدا باشن و در تمام مراحل زندگیشون خدا رو فراموش نکنن و […]