فروشگاه نوشت افزار

«هدی» و «عزیزجون» با هم‌دیگه اومدن به یه فروشگاه نوشت‌افزار تا هدی وسایلی رو که احتیاج داره، بخره. هدی روی یه کاغذ فهرست لوازمی رو که نیاز داره، نوشته تا یادش نره چه چیزایی می‌خواد. عزیز جون این کار هدی رو تحسین می‌کنه و بهش می‌گه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان […]

اگه آب نباشه چه اتفاقی می افته؟

«هدی» و «عزیزجون» دارن درباره‌ی گیاهان با هم صحبت می‌کنن. عزیز جون برای هدی توضیح می‌دن که زندگی همه‌ی موجودات به گیاهان وابسته است و گیاهان هم برای رشد و زنده موندن به آب بارون احتیاج دارن و اگه بارون نباره… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که مهربونی یه […]

رحمان یا رحمان ساعدنی یا رحمان

تواشیح زیبای رحمان یا رحمان ساعدنی یا رحمان با صدای استاد مشاری العفاسی با صدای گروه محراب متن عربی: رحمن یا رحمن ساعدنی یا رحمن اشرح صدری قرآن إملأ قلبی قرآن واسقی حیاتی قرآن رحمن یا رحمن ساعدنی یا رحمن اشرح صدری قرآن إملأ قلبی قرآن واسقی حیاتی قرآن رحمن یا رحمن ساعدنی یا رحمن […]

به حرف دکتر گوش کن

«هدی» و «عزیزجون» با هم‌دیگه رفته بودن پارک و هدی مشغول تاب‌بازی بود که اومد پیش عزیزجون، و از اینکه دلش درد می‌کرد شکایت داشت. عزیزجون نمی‌دونست که علت دل‌درد هدی چیه… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می‌آموزه که «عبرت گرفتن» یا «درس گرفتن» از اتفاقاتی که برای آدما می‌افته، باعث […]

چتر قرمز

«هدی» و «عزیز جون» با هم‌دیگه رفتن خرید تا برای جشن تولد «سارا» دخترخاله‌ی هدی، هدیه بخرن. هدی قصد داره برای سارا یه چتر قرمز بخره؛ آخه هدی می‌دونه دخترخاله‌اش خیلی دوست داره چتر قرمز داشته باشه، ولی نمی‌دونه از کجا باید چتر بخره.کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «کبر» و «غرور» آشنا می‌شن. […]

خدایا شکرت

توی محله‌ی «باصفا» کلی برف اومده و همه‌جا رو سفید کرده. «هدی» و «عزیزجون» از دیدن این همه برف یه‌عالمه ذوق کردن. مامانِ هدی برای این‌که هدی سرما نخوره، براش شال و دستکش و کلاه بافته… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که حمد و سپاس مخصوص خداوندیه که همه‌ی […]

کفش نو

«هدی» و «عزیز جون» برای تماشای فیلم با هم‌دیگه به سینما رفتن. هدی قبل از اومدن به سینما، یه کفش نو خریده بود؛ هدی با اینکه کفش‌های جدیدش رو پوشیده بود ولی نمی‌تونست از فکر کفش‌های قدیمی‌اش بیرون بیاد و مدام درباره‌ی اونا حرف می‌زد و … .این داستان با زبانی ساده و روان به […]

باران هم حرف می‌ زند

«عزیزجون» به خونه‌ی «هدی» رفته و دارن با هم بازی می‌کنن. هدی از عزیزجون می‌خواد تا چشم‌هاش رو ببنده و به صداهایی که می‌شنوه، توجه کنه و بگه که صدای چه چیزیه… .این داستان با زبانی ساده و روان کودکان رو با مفهوم «ستایش پروردگار» آشنا می‌کنه. در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، یک […]

نزدیک بود ماشین بهم بزنه

«هدی» و «عزیزجون» با هم‌دیگه خرید رفته بودن که یه اتفاقی باعث ترسِ زیادی در وجود هدی شد. هدی چند بار دیگه هم بر اثر بی‌توجهی، بدون احتیاط، از ماشین پیاده شده بود که این موضوع باعث ایجاد حادثه‌ای شده بود.این داستان با زبانی ساده و روان کودکان رو با مفهوم «عبرت گرفتن» آشنا می‌کنه. […]

یه روز خوب برای دوچرخه سواری

«هدی» مشغول دوچرخه‌سواری بود که «عزیزجون» رو دید. هدی برای شروع دوچرخه‌‌سواری، زیر لب «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم» می‌گفت. عزیزجون از این‌که هدی برای بهتر انجام دادن کارش از نام خدا استفاده می‌کرد، او رو تشویق کرد… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که هر کاری که با نام خدا […]