یه عالمه مورچه!

«هدی» همراه مامان و باباش رفته بودن به یه جنگل خیلی قشنگ که پُر بود از برگای رنگارنگ. هدی جلوتر از اونا حرکت می‌کرد که چشمش به یه عالمه مورچه افتاد و فریاد زد و از پدر و مادرش خواست تا اونا رو لگد نکنن.کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که خداوند قادر به […]

آدم برفی

هدی مشغول درست کردن آدم‌برفیه و عزیزجون ازش می‌خواد تا یه مُشت از گندمای پشت پنجره رو بریزه برای پرنده‌ها و زودتر بیاد توی خونه تا سرما نخوره. عزیزجون می‌گه که باید هوای پرنده‌ها و حیوونا رو توی سرمای زمستون داشت.کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که خداوند حواسش به همه‌ی موجودات عالَم هست […]

یک تولد متفاوت

«عزیزجون» رفته دنبال «هدی» تا اون رو از باشگاه ورزشی ببره خونه. توی باشگاه به هدی خیلی خوش گذشته، آخه تولد یکی از دوستای هدی بوده و براشون کیک تولد آورده. هدی دلش می‌خواد یه تولد متفاوت از هر تولد دیگه‌ای بگیره و کلی براش خاطره بشه.کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که در […]

رنگ پنجره

«عزیزجون» مشغول سُنباده‌ کشیدن پنجره‌ی منزلشونه. آخه عزیزجون می‌خواد رنگ قاب پنجره رو عوض کنه. هدی هم از عزیزجون می‌خواد تا توی رنگ کردن پنجره بهش کمک کنه، اما عزیزجون هنوز رنگ و قلموی مخصوص رنگ‌کردن رو نخریده.کودکان با شنیدن این داستان با فریضه‌ی ارزشمند «نماز جمعه» آشنا می‌شن. در این قسمت از برنامه‌ی «یک […]

آدم فضایی

«هدی» و «عزیزجون» با هم به گردش رفته‌‌ن. هدی مشغول کشیدن نقاشیه. عزیزجون از هدی می‌خواد که زودتر نقاشیش رو تموم کنه و بره بازی کنه، ولی هدی یه‌‌کم فرصت می‌خواد تا بتونه «آدم‌فضایی» رو کامل کنه، اونم یه آدم‌فضایی با سه تا سر!کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که خداوند، خالقِ یکتا و […]

چشم پزشکی

«ریحانه» چندوقتی بود که فاصله‌ی دور رو خوب نمی‌دید. اون سر کلاس نمی‌تونست نوشته‌های تخته رو درست تشخیص بده. مامان ریحانه تصمیم گرفت که اون رو به چشم‌پزشکی ببره. یه روز که ریحانه از مدرسه برگشت، اونا با هم به مطب چشم‌پزشکی رفتن… .کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که خداوند، خالقِ یکتا و […]

جورچین بچین

«هدی» و «عزیز جون» دارن حدس می‌زنن جایزه‌ای که هدی از خانم معلمش گرفته چیه؟ هدی این‌قدر ذوق داره که دلش می‌خواد زودتر جایزه‌اش رو باز کنه. عزیزجون فکر می‌کنه که جایزه ممکنه یه کتاب بزرگ باشه، اما هدی حدس می‌زنه که جعبه‌ی مدادرنگیه… .کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که از خداوند برای […]

مراقب کارهایت باش

«هدی» و «عزیزجون» توی ترافیک گیر کردن. دلیل ترافیک هم ماشینیه که جلوتر تصادف کرده. هدی دلیل تصادف رو وجود دیواری می‌دونه که اونجاست، ولی عزیزجون نظرش با هدی فرق می‌کنه… .کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که هرکدوم از ما مسؤل کار خودمون هستیم و نتیجه‌ی اعمالمون به خودمون برمی‌گرده. در این قسمت […]

مامان و بابا دوستت دارند

«هدی» و «عزیزجون» مشغول صحبت کردن هستن. هدی فکر می‌کنه که مامان و باباش دوستش ندارن. عزیزجون با شنیدن این حرف تعجب می‌کنه و از هدی می‌خواد تا دلیلِ این فکرش رو توضیح بده.کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که پُز دادن و فخرفروشی کار خوبی نیست. در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، […]

این مکان مجهز به دوربین است

«عزیزجون» و «هدی» اومدن بازار تا هدیه‌‌ی تولد بخرن؛ آخه امروز تولد مامان هدی است. عزیزجون به هدی می‌‌گه: «هر هدیه، یه پیامی برای خودش داره. مثلاً وقتی به کسی هدیه می‌دیم، برای اون پیامی پُر از مهربونی می‌فرستیم.»کودکان با شنیدن این داستان یاد می‌گیرن که خدا نزدیک ماست و همیشه کارها و رفتار ما […]