نمایش محله ما

بچههای محلهی باصفا قراره که امروز نمایش اجرا کنن. «هدی» مشغول تمرین نمایشه. «عزیزجون» برای تماشای نمایش بچهها به اونجا رفته که هدی رو درحال تمرین میبینه. نمایش هدی دربارهی حضرت ابراهیم، علیهالسلام، و نمروده.کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که خداوند توانای مطلق در جهانه و همهچیز در ارادهی اوست. در این قسمت […]
به هم نیکی کنید

«عزیزجون» رفتن دنبال هدی تا برن خونهی یکی از دوستان هدی. آخه دوستش چندروزیه که مریض شده و از درسهاش عقب افتاده. حالا هدی میخواد که به اون ریاضی یاد بده. در مسیر، عزیزجون به زبالههایی اشاره میکنن که روی زمین افتاده و … .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که حتی با انجام […]
بستنی یا سوپ؟

«عزیز جون» و «هدی» با هم اومدن فروشگاه که خرید کنن. هدی کمی مریض شده و عزیزجون میخواد براش سوپ درست کنه. اونها توی فروشگاه مشغول خرید هستن که هدی به عزیزجون اصرار میکنه براش بستنی بخره، ولی عزیزجون اجازه نمیدن که هدی بستنی بخره.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که […]
سوزن بان

مادربزرگِ «هدی» دارن از سفر مشهد و زیارت امام رضا، علیهالسلام، برمیگردن. «عزیزجون» و هدی رفتن ایستگاه راهآهن به استقبال ایشون. هدی از عزیزجون میپرسه که سوزنبان چه کسیه و کارش چیه؟ عزیزجون هم براش توضیح میدن.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که خداوند بزرگ همیشه بیداره و هرموقع از شبانهروز، […]
قطار سواری

«احسان» برای اولین بار میخواست سوار قطار بشه و خیلی هیجان داشت. وقتی سوار قطار شد، دوست داشت که روی تختخواب بالایی کوپه بخوابه. احسان نگران بود که نکنه رانندهی قطار و سوزنبان هم خوابشون ببره.کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که خداوند عالم، شبانهروز مشغول اداره و مدیریت جهان و جهانیانه. خداوند بزرگتر […]
عروسک بی بی خانوم

«هدی» روز قبل، رفته خونهی «بیبی» خانوم که یکی از اهالی محلهی باصفا هستن. هدی با کمککردن به بیبی خانوم حسابی ایشون رو خوشحال کرده بود. دخترهای بیبی خانوم برای تشکر از هدی، بهش یه عروسک هدیه دادن که هدی رو خیلی خوشحال کرد… .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که در ازای نیکی، […]
سفر با کشتی

قرار بود که «هدی» با خونوادهش با کَشتی بِرن مسافرت. عزیزجون برای بدرقهی هدی و خونوادهش رفتن به بندر محلهی «باصفا». عزیزجون از اینکه هیچ چمدون و باری همراه اونها نبود، تعجب کرد و از هدی، علت این کار رو پرسید… .این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که همهی ما […]
احترام به بزرگترها

«هدی» و «عزیزجون» قراره که با هم برن خونهی «بیبی مریم»، از اهالی قدیم محلهی باصفا. اونها منتظرن که اتوبوس به ایستگاه برسه. هدی کلّی از بیبی مریم تعریف میکنه؛ آخه بیبی مریم خیلی خوشاخلاقه و همهی اهالی محل دوستش دارن.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که «خوب حرفزدن» با […]
آش نذری

یکی بود، یکی نبود. مامانِ «ریحانه» توی حیاط خونهشون یه دیگ نذری بار گذاشته بود. چند نفر از همسایهها هم برای کمک اومده بودن. وقتی که آش پخته شد، خانمها کمک کردن و آش رو توی کاسهها ریختن تا یه کم خنک بشه و … .کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «صبر» و […]
به خدا توکل کن

«هدی» قراره که با مادرش بِره دکتر؛ چون مادرِ هدی بیمار شده. «عزیزجون» توی محلهی باصفا هدی رو میبینه و ازش میپرسه که چرا آدمها برای درمان بیماریشون، به پزشک مراجعه میکنن؟کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که برای انجام هر کاری به خدا «توکل» کنن و در کنار توکل به خداوند متعال، برای […]