مطب دکتر

هدی مریض شده و با عزیز جون رفتن به درمانگاه. عزیز جون از خانم منشی نوبت می گیرن، ولی مطب خیلی شلوغه و باید منتظر باشن. در همین موقع یه خانم مُسِن وارد مطب می شن و حال خوشی ندارن. هدی به این فکر می افته که نوبتش رو بده به اون خانم مسنی که…کودکان […]
چرا بابا خاک ها رو بیل میزنه

ریحانه و بابا توی حیاط خونشون مشغول زیر و رو کردن خاک باغچه بودن. ریحانه براش سوال بود که چرا پدرش هر سال قبل از اومدن بهار، خاک باغچه رو زیر و رو می کنه؟ بابا هم برای ریحانه توضیح دادن که دلیل این کار، نرم کردن خاک باغچه است تا دونه ها…کودکان با شنیدن […]
یه گلخونه پر از گل

هدی و عزیز جون به گلخونه ای باصفا رفتن. گُلای قشنگ اونجا، نظر هدی رو به خودشون جلب کرده و دونه دونه اِسماشون رو از عزیز جون می پرسه. هدی به عطر گلا حساسیت نشون داده و مدام در حال عطسه کردنه که عزیز جون براش توضیح می دن که خیلی از آدما به…کودکان با […]
درختای سیب باغ بابابزرگ

توی یکی از روزای پایانی فصل زیبای تابستون، که درختای سیب باغ بابابزرگ ریحانه خانم، پر از سیبای سرخ و شیرین می شد، مامان بزرگ ریحانه یه غذای ساده توی باغشون می پخت و همه خانواده رو دور هم جمع می کرد تا هم توی چیدن سیب ها کمک کنن و هم…کودکان با شنیدن داستان […]
مسابقه قرآن

قراره که امروز هدی خانم توی پارک محله باصفا، در مسابقه قرآن شرکت کنه. توی این مسابقه از همگی پذیرایی می کنن. هدی از بین اون همه خوراکی، شیر رو انتخاب کرده. عزیز جون ازش می پرسن که چرا فقط همین یه دونه خوراکی رو برداشته و از اونای دیگه…این داستان با زبانی ساده و […]
زیبایی های اصفهان

هدی و عزیز جون به اصفهان سفر کردن و توی میدون «نقش جهان» مشغول درشکه سواری هستن که چشمشون به «مسجد امام» می افته و می رن تا این مکان رو از نزدیک ببینن. عزیز جون یه کاشی از کف مسجد رو به هدی نشون می دن و از اون می خوان که روی کاشی […]
گلدوزی قشنگ

عزیز جون و هدی رفتن تا برای گلدوزی زیر استکانی عزیز جون نخ بخرن. هوا خیلی گرمه و عزیز جون به هدی می گن که برن و یه بطری آب بگیرن تا تشنگی شون برطرف بشه. اما هدی با وجود اینکه خیلی تشنه هست، نمی خواد آب بخوره. آخه هدی فکر می کنه با این…این […]
در خوردن و آشامیدن اسراف نکنیم!

آخر هفته بود و خانواده احسان تصمیم گرفته بودن ناهارشون رو توی طبیعت زیبای یه روستا بخورن. همه چیز خوب و عالی بود و داشت به همه خوش می گذشت، مخصوصا به احسان؛ تا اینکه یکی از خانمای مهربون روستایی، با یه ظرف شیر محلی اومد به سمت خانواده…این داستان با زبانی ساده و روان […]
غیبت یعنی چی؟

هدی و عزیز جون امروز قراره که برن خونه عمه خانم. توی راه که دارن می رن، یکی از تابلوهای راهنمایی و رانندگی نظر هدی رو به خودش جلب می کنه. هدی از عزیز جون می خواد که درباره این تابلو بیشتر براش توضیح بده. جالبه بدونین که تابلوی ورود ممنوع…کودکان با شنیدن این داستان […]
آسمون خوشگل

عزیز جون برای اینکه هدی بخوابه، چندتا قصه خونده بود، ولی هنوز هدی خوابش نبرده بود. هدی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه؛ تا اینکه عزیز جون پیشنهاد کردن که هدی چشماش رو ببنده و به یه آسمون پر ستاره فکر کنه و شروع به شمردنشون کنه تا شاید…این داستان با زبانی ساده و […]