ماجرای رفتن به چشمه ی آب گرم

عزیزجون و هدی با هم به اردبیل رفتهان و کنار یه چشمهی آب گرم، دارن حرف میزنن. هدی از اینکه ظرف بزرگتری برای پرکردن آب چشمه برنداشته، ناراحته؛ ولی عزیزجون مثل همیشه، با اشاره به آیات الهی، برای هدی توضیح میدن که ظرف و گنجایش …کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «سینهی گشاده» و […]
خدا چطور صدای ما را می شنود؟

امروز تولد هدیست. عزیزجون هم به این جشن دعوت شده. عزیزجون موقع فوتکردن شمع تولدِ هدی بهش میگه که توی دلش دعا کنه. هدی میپرسه: «اگه توی دلمون دعا کنیم، خدا میشنوه؟» عزیزجون هم دربارهی صفتِ «شنوابودن خدا» میگه.این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خدای دانا خیلی شنواست و […]
مترو سواری

هدی و عزیزجون سوار مترو شدن و روی صندلی نشستن. هدی وقتی که دید یه خانم با بچهی کوچیک ایستاده، ناراحت شد و جاش رو داد به اونها تا بشینن. عزیزجون از این کار خوب هدی خیلی خوشحال شد و اون رو تشویق کرد… .این داستان، با زبانی ساده و روان، کودکان رو با ویژگیهای […]
بلدی خشمت را مهار کنی؟

هدی مشغول نشوندادن باغچهی کوچیکش به عزیزجونه. او توی این باغچه سبزی کاشته و هروقت که موقعش میشه، سبزی میچینه. هدی موقع چیدن سبزی، علفهای هرز رو هم میچینه و توی سبزیخوردنها میریزه… .این داستان با زبانی ساده و روان، کودکان رو با مفهوم «کَظمِ غَیظ» یا همون «فروبردن خشم» آشنا میکنه. در این قسمت […]
مسابقه فوتبال

هدی و عزیزجون توی محلهی باصفا مشغول تماشای فوتبالِ بچهها بودن که عزیزجون به یاد یه خاطرهی جالب از دوران بچگیش افتاد. عزیزجون هم مثل همین بچههای محله، عاشق بازی فوتبال بود و با برادر بزرگترش فوتبال بازی میکرد… .این داستان، با زبانی ساده و روان، کودکان رو با مفهوم «انفاق و نیکوکاری» آشنا میکنه. […]
یک کار خوب

امروز توی محلهی «باصفا» جشنه. اهالی محله به آدمهایی که لباس و غذا و پول کافی ندارن، کمک میکنن تا اونها هم خوشحال بشن. هدی هم یکی از عروسکهای سالم خودش رو (که خیلی هم دوستش داشت)، به جشن آورده… .کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «انفاق» آشنا میشن. در این قسمت از برنامهی […]
چطور یک دانه جوانه می زند؟

هدی، همراه عزیزجون توی باغ پدربزرگشه. هدی مشغول کاشتن نهال آلبالوست. عزیزجون هم بهش کمک میکنه. قراره که پدربزرگ یه نهال به هرکسی هدیه بده تا توی باغچهی خونهشون بکاره. هدی میخواد بدونه که چطور دونهها، جوانه میزنن.کودکان با شنیدن این داستان با روند رشد دانهی گیاهان آشنا میشن. در این قسمت از برنامهی «یک […]
غذا دادن به حیوانات

«هدی» و «عزیزجون» با هم به خونهی مادربزرگِ هدی رفتهن تا به مرغ و خروسها دونه بِدَن؛ آخه مادربزرگ هدی چندروزی خونه نیست. هدی برای عزیزجون توضیح میده که چطور باید این کار رو انجام بِدَن.این داستان، با زبانی ساده و روان، کودکان رو با مفهوم «ستم و ستمکاری» آشنا میکنه. در این قسمت از […]
چرا شعر حفظ نمیشم؟

عزیز جون رفتن دنبال هدی دَمِ مدرسه اش. آخه مامانِ هدی کمی مریض شدن و عزیز جون تا چند روز این کار رو انجام می دن. هدی از اینکه یه شعر رو یاد نمی گیره، خیلی ناراحته و فکر می کنه که دچار فراموشی شده. عزیز جون برای هدی توضیح می دن که دعای…کودکان با […]
کفش تنگ و کوچیک

عزیز جون و هدی با هم به یه فروشگاه رفتن که تولیدات داخلی داره. هدی می خواد یه کفش بخره که یه کم پاشو می زنه، ولی عزیز جون ازش می خواد چندتا کفش دیگه هم امتحان کنه؛ ولی هدی اصرار به خرید همون کفش تنگ رو داره. عزیز جون براش توضیح می دن که…کودکان […]