هر کی زودتر کار خیر انجام بده، برنده است

یه کمی از ظهر گذشته بود و زنگ مدرسه ریحانه سر همون ساعت همیشگی خورد. اون روز ریحانه خوشحال تر از همیشه بود، آخه قرار بود بابابزرگ بیاین دنبال ریحانه و با هم برن خونشون. بابابزرگ زیر درخت ناروَن بیرون مدرسه، منتظر ریحانه ایستاده بودن که…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که در […]
چقدر خوبه که آدم نیکی کنه!

هدی و عزیز جون در یه روز سرد پاییزی توی خیابون هستن و دارن می رن به سمت خونه، که ناگهان بارون شروع می کنه به باریدن. اونا برای اینکه خیس نشن، به سمت یه ایستگاه اتوبوس در همون نزدیکیا می رن. یکی از مسافرای نشسته توی ایستگاه، وقتی می بینن…این داستان با زبانی ساده […]
دُب اکبر یعنی چی؟

عزیز جون و هدی، توی محله باصفا مشغول تماشای آسمون شب هستن. هدی دلیل وجود این همه ستاره رو از عزیز جون می پرسه و عزیز جون هم مثل همیشه با حوصله می گن که خیلی از اونا، می تونن جهت رو به آدما نشون بِدَن؛ مثل «دُب اکبر» و «دُب اصغر» که…کودکان با شنیدن […]
دوربین فروشگاه

هدی و عزیز جون با هم به یه فروشگاه رفتن تا خرید کنن. هدی موقع خرید توجهش به بزرگی فروشگاه جلب می شه و به عزیز جون می گه که چقدر کنترل کردن فروشگاهی به این بزرگی سخته. عزیز جون براش توضیح می دن که صاحب هر فروشگاهی برای اینکه بتونه کنترل…این داستان به کودکان […]
سرعت زمین چقدره؟

عزیز جون به پارک رفته بودن که اونجا هدی رو با پدرش می بینن که برای ورزش کردن اومده بودن. هدی یه کره جغرافیایی جدید خریده بود و اون رو به عزیز جون نشون داد. عزیز جون هم توضیح دادن کره زمینی که ما آدما توش زندگی می کنیم با سرعتی بسیار…کودکان با شنیدن این […]
وای، چه سالاد خوشمزه ای

توی یه روز تعطیل «ریحانه» همراه با خانواده اش برای خوردن ناهار به یه رستوران رفتن و منتظرن تا غذاشون رو بیارن. ریحانه که خیلی گرسنه اش شده، مدام می پرسید کی ناهار رو می یارن. بالاخره غذاشون رو آوردن. وای، که چه سالاد خوشگلیه! ریحانه دلش…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که […]
یه کاسه سوپ خوشمزه

مامانِ هدی مریض شدن و مشغول استراحتن. هدی هم داره ظرف می شوره که صدای زنگ خونه به صدا درمی یاد. عزیز جون با یه ظرف، سوپ تازه اومدن تا به هدی و مامانش کمک کنن. بعد از اینکه عزیز جون و هدی کاراشون تموم شد، با همدیگه یه برنامه مستند درباره…کودکان با شنیدن این […]
آخ آخ دلم درد می کنه

خونه تازه آروم شده بود. آخه خواهر کوچولوی احسان، از دیشب دل درد داشت و مدام گریه می کرد. مامان و بابا تمام شب رو بیدار بودن. نوبتی بچه رو راه می بردن تا آروم بشه. احسان وقتی صبح از خواب بیدار شد، به این موضوع پی برد که چشمای مامان و بابا…کودکان با شنیدن […]
دریای دوست داشتنی

«هدی» و «عزیز »به استان هرمزگان سفر کردن. توی این سفر عزیز جون و هدی کنار دریا رفتن و دارن از دیدن دریا لذت می برن. عزیز جون از هدی می خواد که آروم آروم بعد از تماشای دریا با همدیگه برن خرید. هدی که دوست نداره دل از دریا بِکَنه…کودکان با شنیدن این داستان […]
صدای کوهستان

عزیز جون و هدی امروز با همدیگه رفتن کوهنوردی. هدی از اینکه صداش توی کوه می پیچه و به خودش برمی گرده، خیلی ذوق کرده. عزیز جون به هدی می گن که نتیجه کارهای آدما هم مثل بازگشت همین صدا، به خودشون برمی گرده؛ پس خوش به حال آدمایی که کار خوب…کودکان با شنیدن این […]