مهمان سرزده

هدی و عزیز جون امروز دارن می رن تا یه نمایش عروسکی تماشا کنن ولی توی راه، مامان هدی با عزیز جون تماس می گیرن که به نمایش نَرَن. آخه می خواست برای مامان بزرگ هدی مهمون سرزده بیاد و باید می رفتن و به ایشون کمک می کردن. هدی از اینکه به…کودکان با شنیدن […]
ماجرای کلاه عزیز جون

هدی با مادرش به پارک رفته و توی زمین بازی بچه ها مشغول تاب بازیه که عزیز جون رو می بینه. هدی عزیز جون رو که داشت بهش نزدیک می شد اصلا نشناخت، حتی فکر کرد یه غریبه هست که می خواد اون رو بدزده. آخه می دونین چرا؟ برای اینکه عزیز جون یه کلاه…این […]
امام جواد (ع) ، امام بخشنده

هدی و عزیز جون با هم دیگه رفتن بیرون. سوار ماشین هستن و پشت چراغ قرمز منتظرن که سبز بشه و راه بیفتن، که ناگهان یه خانمی آروم به پنجره ماشین می کوبه. اون خانم از عزیز جون می خواد که از دستمال کاغذی هاش بخره. عزیز جونم برای اینکه بهشون کمک…این داستان به کودکان […]
هدی! نگران نباش

محله با صفا پُر از سر و صدا شده. صدای بلند آژیر ماشینای آتش نشانی داره به گوش می رسه. هدی از شنیدن این صداها خیلی ترسیده، اما عزیز جون بهش می گه که نگران نباشه و به زودی مأمورای آتش نشانی با کمک و همکاری مردم، آتیش رو خاموش می کنن….کودکان با شنیدن این […]
هدی چی می شنوه؟

هدی و عزیز جون توی محله با صفا می خوان با هم یه بازی جدید کنن. قراره که عزیز جون چشماشون رو ببندن و هدی دستشون رو بگیره و این طرف و اون طرف ببره، اون وقت عزیز جون باید تشخیص بِدن که کجا هستن و چه صداهایی می شنون. بعد نوبت هدی می شه […]
می خواد زلزله بیاد!

هدی و عزیز جون با هم رفتن پارک. بر خلاف روزای دیگه، پارک خیلی شروع بود. هدی به عزیز جون گفت که از صحبتای چند نفر متوجه شده که امشب قراره زلزله بیاد، به همین دلیل مردم اومدن اینجا. عزیز جون از شنیدن این خبر تعجب کرد و گفت: «پس چرا ما از…»کودکان با شنیدن […]
دوست خوب

امروز خونه هدی خانم مهمونیه. البته مهمونا هنوز نیومدن و مامان داره کاراشو می کنه. پدر و هدی هم دارن به مامان کمک می کنن. بوی سیر همه خونه رو پر کرده، آخه مامان می خواد برای مهمونا علاوه بر ماهی، میرزاقاسمی هم درست کنه ولی ای کاش دیروز…کودکان با شنیدن این داستان یاد می […]
اهمیت نظافت و پاکیزگی

امروز قراره که عزیز جون، هدی رو برای چکاپ دندوناش ببره دندونپزشکی. هدی قبل از رفتن به اونجا مسابقه ورزشی داشته و از عزیز جون می خواد که اول بره خونه تا لباساشو عوض کنه و بعد برن. آخه هدی می گه چون ورزش کردم، ممکنه لباسم بوی خوبی نده و…کودکان با شنیدن این داستان […]
محله شلوغ پلوغ

امروز هدی خانم و عزیز جون توی محله با صفا با هم قرار گذاشتن ولی اونقدر صداهای اطرافشون بلند بود که صدای حرف زدن همدیگه رو به خوبی و واضح نمی شنیدن؛ تا اینکه تصمیم گرفتن از اون همه آلودگی صوتی فاصله بگیرن و به پارک اون طرف خیابون برن….این داستان با زبانی ساده و […]
کتابخونه محله با صفا

هدی و عزیز جون توی کتابخونه محلهشون هستن. کتابخونه رو دارن رنگ می زن. عزیز جون درباره اینکه این کتابخونه قبلا یه بقالی بوده و صاحبش اینجا رو وقف کتابخونه کرده برای هدی توضیح می ده. توی این کتابخونه یه عالمه کتاب کهنه و نو وجود داره…کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که […]