هدی، قانونمند می شه

یه روز هدی و عزیز جون برای انجام یه کار بانکی سوار ماشین شدن تا برن بانک. توی مسیر آقای راننده هر چند وقت یه بار سرعتش رو کم و زیاد می کرد. هدی دلش می خواست تندتر برسن و از اینکه آقای راننده یواش می رفت خوشحال نبود. هدی به عزیز جون گفت…این داستان […]
چرا برقها رفت؟

عزیز جون و هدی توی خونه بودن که بَرقا رفت. عزیز جون یه شمع روشن کرد. هدی نگران در پنجره بود که بسته نمی شد، آخه اون می ترسید که آب بارون بیاد توی خونه. بالاخره عزیز جون تونست پنجره رو ببنده. عزیز جون به هدی گفت که تصور کن در دوران انسان…کودکان با شنیدن […]
انتخاب مسیر زندگی

عزیز جون و هدی مشغول صحبت کردن با هم هستن. اونا دارن درباره مراسم پخت آش نذری مامان بزرگ هدی حرف می زنن. هدی همیشه دوست داشت که این آش نذری رو توی ظرف قدیمی مامان بزرگش بخوره؛ اما تا خواست اون ظرف رو به عزیز جون نشون بده، از دستش افتاد و…این داستان با […]
گندمهای طلایی

عزیز جون همراه هدی و پدر و مادرش به یه گندم زار رفتن. عزیز جون به هدی می گه که خوشه های زرد گندم قبل از اینکه کامل رشد کنن، به رنگ سبز بودن و کم کم رنگشون عوض شده و طلایی شدن. عزیز جون توضیح می ده که به دونه گندم، دونه بابرکت می […]
سفر دریایی هدی

هدی قصد داره با خونواده اش به یه سفر دریایی بره. عزیز جون از اینکه هیچ وسیله ای همراهشون نبود تعجب کرد. از هدی پرسید: «نیاز نبوده هیچ چیزی با خودتون ببرین؟» هدی گفت: «دو روز قبل چمدونا و وسایلشون رو زودتر با یه کشتی باربری فرستادن.»کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که […]
یعنی کی اومده خونمون؟

اون روز وقتی احسان از مدرسه اومد خونه، سه جفت کفش غریبه جلوی خونشون بود. احسان با خودش گفت: «قرار نبود امروز مهمون داشته باشیم، یعنی کی اومده خونمون!» وقتی مامان در خونه رو باز کرد، قبل از اینکه احسان بپرسه کی اومده، صدای عمو جون و پسر…این داستان به کودکان یاد می ده زمانی […]
یاد خدا، آرامش دهنده دل ها

قصه این بار، توی یه روز زیبای بهاری اتفاق می افته که ریحانه و خونواده اش برای مسافرت رفتن شمال. ناهارشون رو توی جنگل خوردن. بابای ریحانه درباره یه چشمه آب معدنی صحبت کرد که همون نزدیکیا بود. ریحانه هم تصمیم گرفت با چند تا بطری آبی که توی…کودکان با شنیدن این داستان یاد می […]
اصحاب فیل

امروز هدی یه جایزه خیلی خوب گرفته. اون یه قرآن هوشمند جایزه گرفته. هدی جایزه ای که گرفته رو به عزیز جون نشون می ده و بهشون یاد می ده که چه طوری باید با اون کار کنن. سوره ای که هدی انتخاب کرد تا گوش کنن، سوره فیل بود. عزیز جون داستان این…داستان «اصحاب […]
ابرهای سنگین باران زا

عزیز جون و هدی مشغول تماشای ابرای توی آسمون بودن. اونا با ابرای توی آسمون شکلای مختلفی درست می کردن؛ تا اینکه ابرای تیره و سیاه توی آسمون ظاهر شدن و بارون شروع کرد به باریدن. عزیز جون از هدی پرسید که آیا می دونه وزن این ابرای باران زا…در این قسمت از برنامه «یک […]
سرگذشت حضرت عُزَیر

ریحانه خانم توی یه روز تطعطیل با مامان و بابا برای تفریح رفته بودن به یه روستای خوش آب و هوا اطراف شهرشون. ریحانه با کمک پدر و مادرش یه جای مناسب رو برای نشستن انتخاب کردن و وسایلشون رو اونجا پهن کردن. ریحانه با دیدن درختای به اون بلندی…کودکان با شنیدن این داستان یاد […]